کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

کیان ، دنیای مامان ، به دنیا خوش آمدی

خدایا عاشقتم ، خدایا سپاسگزارم بخاطر این هدیه دوست داشتنی خدایا بخاطر کیان و فرصتی که دادی تا عشق مادری را تجربه کنم بی انتها سپاسگزارتم. کیان عزیز ، تو در تاریخ 12/2/91 روز سه شنبه - ساعت 8:40 صبح در بیمارستان مادران به دنیا اومدی (روزی که هم سالگرد ازدواج من و بابایی و هم تولد آقا جون ) پسرم ای کاش این روزها حالم بهتر بود تا بیشتر از حسم برات می نوشتم .الان فرصتی دست داد تا عکس هاتو بزارم تا دوستام که خیلی منتظرن ببیننت بیشتر از این منتظر نمونن . و یک روز بعد از تولدت : به زودی بر می گردم .   ...
18 ارديبهشت 1391

یعنی یک روز دیگه می بینمت؟

کیان عزیزم ، بالاخره 9 ماه انتظار به پایان رسید و روز سه شنبه ( فردا نه پس فردا ) می بینمت . باورم نمی شه . همه منتظرن . مامان جون می گه این دو سه روز آخر خیلی داره دیر می گذره . الان هم داری تکون می خوری . جات دیگه تنگ شده نه ؟ الهی فدات بشم . امروز صبح زود ( ساعت 7 وقت قرصم بود ) بیدار شدم ، بابایی بیدارم کرد بعدش دیگه نخوابیدیم ، ولی من ساعت 9 - 10 صبح خوابم گرفت و رفتم خوابیدم ولیکن بابایی بیدار موند . ساعت 12 بیدارم کرد طفلکی خودش ناهارو حاضر کرده بود و میزو چیده بود ( مجیدی عاشقتم انقدر مهربونی ) . بعدش بابایی خوابید و من کارهای خونه رو کردم . کیان عزیزم همه دوستام هر روز تماس می گیرند یا sms می دن که حالمونو بپرسن ( از لطف ه...
10 ارديبهشت 1391

باید که عشق ورزیدباید که مهربان بود / زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست

کیان عزیزم سلام . شعری که تو عنوان نوشتم ، در صفحه اول وبلاگ آمیتس که خاله سحر براش نوشته:  می خوام برات یه خاطره غم انگیز بنویسم مامانی . بابای خاله سحر ( مامان آمیتیس ) فوت کرد . ( روز شهادت حضرت فاطمه (س) به خاک سپرده شد/ خانم فاطمه زهرا شفاعتشو بکن ) عزیز دلم ، دلم به اندازی یه دنیا گرفته ، الان هم فقط منو تو خونه ایم بابایی بابت یک موضوع کاری الان رفت بیرون . دلم یه عالمه گریه می خواد ولی پسرم بخاطر تو نمی تونم نمی دونم چی بگم ، فقط اینکه همه کارهای خدا رو حکمته و خواست فقط خواست خداست . ما هم تسلیم به خواست خداییم . فقط برای سحر جون و خانوادش صبر از خدا می خوام که بتونه این غمو تحمل کنه . بخاطر وضعیت خاصم نتونستم برم...
7 ارديبهشت 1391

خداحافظی با دوران بارداری ( دلم برای این دوران تنگ می شه )

کیان عزیزم ، امروز 5 اردیبهشت ماهه و فقط 7 روز دیگه باقی مونده . کیان عزیزم چقدر منتظر دیدنتم ، چقدر منتظرم بغلت کنم ، ببوسمت . راستشو بخوای خودمو تو روز 12 اردیبهشت تصور می کنم ، اتاق عمل و دیدنت برای اولین بار . بهش که فکر می کنم ضربان قلبم می ره بالا . دعا می کنم همه کسایی که منتظر تجربه این حس هستند هر چی زودتر تجربش کنن . حس مادر شدن هر لحظهش قشنگه . خدایا هر زنی که دوست داره مادر بشه و منتظر که تو بهشون این هدیه رو بدی ، بیشتر  از این منتظر نزار و بهشون یه فرشته هدیه کن . کیان عزیزم ، هر شب با بابایی صحبته اینکه تو چه شکلی هستی ؟ واقعاً شبیه کدوممون هستی عشقم ؟ دیروز برای آخرین بار از دوره های ویزیت دکتر ( قبل...
5 ارديبهشت 1391

12 روز دیگه تا 12 اردیبهشت

 روز دیگه من تو می بینم . وای که چقدر هیجان زده هستم . خوش قدم مامان یکبار دیگه بهمون ثابت شده که خیلی پسر خوش قدمی هستی . چند روز پیش (23 اردبیهشت روز تولد بابایی ) خونمونو تحویل گرفتیم ( از آنجایی که خیلی خوش قدمی ما موفق شدیم یه خونه بخریم ). بابا خشایار سمت (مدیریت )  بالاتری تو اداره گرفت ( خیلی منتظر این سمت بود ، بهشون تبریک می گم) بابا مجید هم دنبال یک موضوعی بود که به این زودی ها حل نمی شد و به یومن قدم های گل پسرش یکشبه حل شد . قربونت برم که انقدر خوش قدمی عسل مامان .      ...
1 ارديبهشت 1391
1